تبریز جوان؛ آذربایجان شرقی_ کتایون حمیدی: الو، خانم امامی، خوبید؟ روز مادر پیشاپیش مبارک، یک سوال داشتم، جسارتا ننه سلطان در قید حیات هستند؟ آخه میخواهم با اجازه تون به مناسبت روز مادر با پنج نسل مادرانه شما یک گفتگو از جنس مادرانه داشته باشم و دیداری هم تازه کنیم! صدایش پشت تلفن گرمتر میشود:« الحمدالله حال ننه سلطان خیلی خوب است و اتفاقا هر وقت به خانه ما میآید سراغ تو را میگیرد که آن دختر رادیو تلویزیونی چیکار میکند؟ حالش خوب است؟ بهش بگید که من همیشه سر نماز دعایش میکنم؛ فقط دخترم من هیچ مشکلی ندارم، قدمتان روی چشم! اما برای چند روز آینده هوای تبریز را یخبندان و برفی پیشبینی کردند و به خاطر همین تردد خیلی سخت خواهد بود و اگر میتوانی همین امروز بیا! فقط یک مساله که الان خونه ما کسی نیست و اگر امکانش باشه بیا دنبال من تا با هم بریم ننه سلطان را به خانه من بیاوریم، من هم خیلی وقت است که ندیدمش به بقیه هم میگم تا خودشان را به اینجا برسانند».
۵ نسل مادرانه و دخترانه در کنار هم
جَلدی خودم را به آنجا رسانده و به اتفاق خانم امامی(نوه ننه سلطان) به سمت منزل ننه سلطان حرکت کردیم؛ ننه سلطان ۱۰۲ ساله در خانه پسر بزرگش که هشتاد و چند سال دارد، زندگی میکند، خانم امامی هم حواسش به مسیر است و هم از مادربزرگش تعریف میکند:« عروس ننه سلطان به قدری ننه را دوست دارد که الان که خودش کلی نوه و نتیجه دارد ولی همچنان با مادرشوهرش زندگی میکند و اصلا دوست ندارد که ننه در خانه سایر بچههایش زیاد بماند». میگویم از بس که ننه دلبر است.
خانم امامی سری به نشانه تائید تکان داده و میگوید:«دست چپ بپیچ و کمی جلوتر نگه دار، بهتر است من پیاده بشوم از درب خانه تا سر کوچه پله زیاد است و همه جا هم یخ بسته، میترسم پایش لیز بخورد!» از ته کوچه دیدمش، دستهایش را به دیوار تکیه داده و پلههای کم عرض یخی کوچه را به پایین می آید. چند پله مانده به پله آخر، متوجه من شده و لبخندی بر لبانش نشست:«تو همان دختری که از من عکس گرفتی؟ همیشه سر نماز دعایت میکنم».
ننه سلطان در کل مسیر ساکت نشسته و هرازگاهی میپرسد عکس من را از رادیو تلویزیون پخش نکنی؛ صمد پسرم امروز میگفت که مادر قرار است معروف بشی، عکست را به روزنامه میدهند.
وقتی دم آسانسور رسیدیم ننه سلطان کفشهایش را درآورده و بدون کفش سوار آسانسور میشود؛ همان اول هم نفری یک هزارتومان عیدی برای روز مادر به همه هدیه میدهد و اکیدا سفارش میکند تا برای خودمان خرید کنیم، آن هم با آن تک هزارتومانی.
روی یکی از مبلها نشسته و مدام میگوید تا اگر حرف اشتباهی زد، اصلاح کنم؛ میگویم ننه تو غصه اینها را نخور، از هر جایی که دوست داری بگو! مثلا از قدیم. لبخندی بر لبش نشانده و میگوید: ۱۲ ساله بودم که عروس شدم، آن زمان حتی یک شوربا هم بلد نبودم بپزم ولی از شانسم عروس یک خاندان بزرگی شده بودم که باید هر روز برای سی و چند نفر غذا میپختم، بالاخره یاد گرفتم و تمام امور آن خانه به دست من میچرخید.
ننه سلطان که گویی تمام خاطرات آن سالها تا الانش یکی یکی خود را به پشت پلک هایش رسانده اند، کمی این طرف و آن طرف نگاه کرده و میگوید: بی ادبی نباشه ولی یک روز حاج آقا، شوهرم را میگم؛ قرار بود به سفر حج برود، این ماجرا برای پنجاه و چند سال پیش است، حاجی من را کنار کشید و بچه ها را به من سپرد، حتی خواهر برادر خودش را،گفت: سلطان خانم من به سفری دور میروم و شاید هیچ وقت برنگردم، جان تو و جان بچههایم و خواهر برادرهایم. انگار همین دیروز بود، گریه کردم، دستش را بوسیدم و بهش اطمینان خاطر دادم که تا نفس دارم، مراقب همه خواهم بود ولی اون هم مراقب خودش باشد و حرف از نیامدن نزند.
به رخت سیاهی که بر تن دارد اشاره کرده و به حرف هایش ادامه میدهد: انگار به دلش افتاده بود، مرد مومنی بود دیگر! در زیارت سکته کرده و همان جا یعنی در مکه دفنش میکنند و الان نزدیک به ۶۰ سال است که من رخت سیاه بر تن دارم و عزادار همسرم هستم.
او ادامه میدهد: من سر قول خودم مانده و مراقب بچههایش بودم و فقط دلتنگ همسرم هستم، کاش حداقل یک تکه سنگ قبر داشت که من گاها سر قبرش رفته و باهاش حرف میزدم.
از اسم و فامیل شناسنامهایش میپرسم که تاکیدا میگوید: اسمم زهرا سلطان سلامتی است، اسمم را پدرم به خاطر نام حضرت زهرا(س) انتخاب کرده است ولی من کجا و خانم زهرا کجا، من کنیز ایشان هستم؛ هر روز برای خانم نماز میخوانم و ذکرهایش را میگویم.
ننه سلطان و نبیره و ندیده اش
میگویم: ننه سلطان چند فرزند و نوه و نتیجه و نبیره دارید، لبخندی زده و میگوید: من سن ام خیلی زیاد است، من چند تا شاه دیدم، آن زمان رضا شاه به زور حجاب از سرمان میخواست بردارد ولی ما همچین کاری نکردیم، چه معنی دارد که موهایمان را نامحرم ببیند.
ننه سلطان ادامه میدهد: ۹ بچه دارم، با بیش از ۶۰ نوه و نتیجه؛ البته دو تا نبیره دارم و یک ندیده هم در راه است.
ننه سلطان داستان ما، زهرا سلطان سلامتی نام دارد و ۱۰۲ ساله است و به گفته خودش تا الان به هیچ دکتری مراجعه نکرده است. نمازش را سرپا میخواند و قبل از اینکه عروس و پسرش از خواب بیدار بشوند، او خانه را آب و جارو کرده و نان تازه در سفره میگذارد. تازه به شستن لباس با لباسشویی اعتقادی نداشته و همه لباس ها را خودش میشورد.
۴ نسل بعد از ننه سلطان یعنی دخترش، نوه اش، نتیجه اش و نبیرهاش دور هم جمع شده اند و عیدانه های روز مادر را به همدیگر می دهند؛ ننه سلطان میگوید: من دوست ندارم تا کسی برای من هدیهای بیاورد، آخر میمیرم و این وسایل جز هزینه چیز دیگری نیست، برای خودشان بخرند و شاد باشند.
ننه سلطان دست دخترش را که کنارش نشسته را گرفته و میگوید: فاطمه سلطان وقتی به دنیا آمد من چوپانی میکردم، یکهو درد تمام وجودم را گرفت و متوجه شدم که بچه قرار است بیاید، همان جا بچه دنیا آمد،در پارچه ای پیچانده بودیم و عصر با یک بچه در بغل به خانه برگشتم.
بوی آبگوشت کل خانه را فرا گرفته است، خانم امامی میگوید: ننه اهل برنج و خورشت و این حرفها نیست؛ برایش کمی آبگوشت بار گذاشتم تا بتواند بخورد، البته اصلا اهل خورد و خوراک هم نیست از بس به این طرف و آن طرف میرود و ناهار و شامش را هم سر پا آن هم به اندازه یک وجب میخورد.
ننه سلطان مدام اصرار میکند تا چایی سرد نشده است، آن را بخورم؛ میگویم: ننه حرفهای تو شیرینتر است، میگوید: جانم به قربان جان همه شما! چاییت را بخور من که فرار نمیکنم؛ البته هر جا رفتید و چایی برایتان آوردند، حتما بخورید. پیر که شدی یاد این این حرف من می افتی و آن وقت میگویی ننه سلطان خدا رحمتت کند.
فاطمه سلطان خدایی، دختر ننه سلطان هم بوسه ای بر لُپ های مادرش زده و میگوید: من الان خودم چندین نوه و نتیجه دارم، اما چون هنوز سایه ننه سلطان بالای سرم است، احساس میکنم بچهام. خدا ننه را برای من نگه دارد؛ با اینکه هفتاد و چند سال دارم ولی خداوند به من لطف کرده و هم مادرم و هم مادر همسرم زنده هستند؛ البته مادر همسرم هم زن عموی مادرم است.
سفره ناهار را پهن کردند و در همین حین نوای اذان به گوش میرسد؛ ننه سلطان بلافاصله از سرجایش بلند شده الله اکبر الله اکبر گویان میرود تا وضو بگیرد؛ سارینای ۸ ساله، نبیره ننه سلطان هم بلند شده و دست ننه سلطانش را میگیرد! ننه کمرش خم شده است، یک آن مابین راه اندکی مکث کرده و میگوید: من برای همه ایران دعا میکنم، من برای رهبر دعا میکنم، زن و دخترهای این دوره زمانه خیلی سخت میگیرند، بنای یک زندگی از زن است، ساده از دستش ندهید، توقع زیادی هم نداشته باشید. زن و مرد نباید به هم خیانت کنند، زن و مرد آدم هیچ فرقی با سایر زن و مردان این دنیا ندارد، زن، زن است و مرد، مرد دیگر. فقط مراقب هم باشید و به این افتخار کنید که خدا شما را زن آفریده است؛ چون قرار است با وجودت و با فرزندانی که به دنیا می آوری، وطن را بسازی و خدا را بین همه تکثیر کنی.
گوشه سفره نشسته و به این پنج نسل مادرانه و دخترانه نگاه میکنم؛ به ترتیب کنار هم نشستهاند: زهرا سلطان سلامتی ۱۰۲ ساله، فاطمه سلطان خدایی۷۴ ساله، اقدس امامی ۴۷ ساله، رومینا محمدیان ۳۰ ساله و سارینا سامع ۸ ساله.
پایان متن/۶۰۰۲۷
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰