تبریز جوان کتایون حمیدی: «هر دوتامون غُصه داریم، قِصه ما گریه داره، تو نداری بال پرواز، من ندارم راه چاره». این شعر را زیر لب زمزمه کرده و سنجدهای رسیده باغچه را میچیند و هر از گاهی هم به من تعارف میکند.
قِصه پُر غُصه اسطورههای فراموش شده
هنوز بعد از گذشت ۴۰ سال از دفاع مقدس، قصه پُر غضه او و هم قطارانش در نوع خودش دردناک است. جنگ برای آنها تمام نشده و هنوز صدای تیر و ترکش در گوششان سوت میکشد. اسطورههای بینام و نشانی که در میان هیاهوی این روزهای جامعه فراموش شدهاند و زیر هجوم دردهای جسمی و روحی امروز در گوشه بیمارستان اعصاب و روان افتادهاند.
نامش مجید و متولد سال ۱۳۴۷ است. ۱۸ یا ۱۹ ساله که بود اسیر میشود و در سال ۶۹ درست زمانی که اُسرا آزاد شدند به بیمارستان اعصاب و روان جانبازان فجر تبریز میآید و الان ۳۰ سالی می شود که اینجا خانهاش شده است.
کابل زدند، فقط کابل زدند
به او میگویم تا از روزهای جنگ و نحوه اسارتاش برایم تعریف کند که مدام تکرار میکند: «کابل زدند، خیلی کابل زدند».
آقا مجید هنوز هم که هنوز است فکر میکند جنگ تمام نشده و من و همکارم نیز بچههای همسایه بغلی هستیم که به خانه آنها آمدهایم.
تایم تفریحشان است و هر کدام در فضای سبز بیمارستان و زیر سایه درختان در افکار خودشان فرو رفته و خلوت کردهاند. وقتی از جلویشان رد میشوی با یک لبخند میهمانت میکنند.
از پرستار میخواهم تا قدیمیترین جانباز را نشانم دهد؛ با انگشت دست به پیرمردی با قد بلند اشاره میکند که در اثر موج انفجار، با آثار جانبازی دست و پنجه نرم میکند.
بنویس یک عاشق دیوانه
نزدیکش میشوم و اسمش را میپرسم و از او میخواهم تا یک گفتوگوی کوتاه با هم داشته باشیم؛ اما او میگوید: «هیچ حرفی برای گفتن ندارم، مگر آخر عاشقی دیوانگی نیست؟ پس بنویس یک عاشق دیوانه».
اینجا میتوان غیرت را لمس کرد و شرف را به تماشا نشست؛ هیچ کدام از انتخابشان پشیمان نیستند، همچنان بر عقایدشان تا پای جان ایستادهاند و با اشتیاق و علاقه از رفتن دوباره به جبهه سخن میگویند.
نزدیک یکی دیگر از جانبازان میشوم که زیر سایه درختی نشسته و به گوشهای خیره شده است؛ سلام کرده و اجازه میخواهم تا چند دقیقهای وقتش را بگیرم، به محض دیدنم، از جایش بلند شده و سلام میکند.
سیفالله دهقاننسب، ۵۱ بهار را پشت سر گذرانده، زمانی که جنگ شروع می شود به عنوان نیروی بسیجی در دفاع مقدس شرکت میکند و در عملیاتهای تبریز جوان ۷، کربلای ۵ و بیتالمقدس ۳ حضور داشته است. او در عملیات تبریز جوان ۷ به خاطر موج انفجاری جانباز شده است.
برخی مسوولان ما را فراموش کردهاند
میگوید: اگر خدایی ناکرده دوباره جنگی شود، من برای خاک وطنم به میدان میروم و هیچ وقت کشورم را رها نمیکنم، اما برخی مسوولان ما را رها کردهاند و با پررویی به ما میگویند که اگر جنگ رفتهاید، وظیفهتان بود، میتوانستید نروید!
او ادامه میدهد: سه پسر دارم که یکی از آنها سندروم داون دارد و نمیتواند صحبت کند، الان مدتهاست که به خاطر کرونا نتوانستهام آنها را ببینم.
آقای دهقاننسب، لب به گلایه میگشاید و میگوید: وقتی نام جانباز یا شهید میآید همه به فکر تسهیلات، امکانات، سهمیه و غیره میافتند درحالیکه واقعا خبری از این چیزها نیست، در حال حاضر من باید ۲۰ سال اقساط بدهم تا بلکه خانهای که در آن زندگی میکنیم، به شرط حیاط مال خودم بشود.
جانبازان دهه شصتی بیمارستان فجر
گشتی در محوطه فضای سبز بیمارستان میزنم و چشمام به تعدادی از جانبازان جوان میافتد که سنشان به دفاع مقدس نمیخورد.
سرگرد یونس فیروزی متولد ۱۳۶۲ است. او جانباز نیروی انتظامی که در نبرد با گروهک تروریستی پژاک در مرز ماکو به درجه جانبازی رسیده است.
او میگوید: دوست ندارم از خودم بگویم زیرا در یک محفل عجیبی هستیم که اگر میلیونها کتاب در وصف آنها بنویسیم باز هم کم است و حرف زدن برای من در اینجا جایز نیست.
فیروزی از کادر بیمارستان جانبازان تشکر کرده و میگوید: اکثر این جانبازان حتی قدرت تکلم هم ندارند و تنها خواستهشان محبت است چراکه باور کنید، جانبازان اعصاب و روان مظلومترین قشر جانبازان و شهدای زنده هستند.
دفاع مقدس برای جانباران اعصاب و روان هنوز تمام نشده است
او ادامه میدهد: من جانباز جدید هستم و حتی نمیتوانم ذرهای از فداکاری آنها را انجام بدهم ولی جامعه باید از حال و روز و ایثار این جانبازان اطلاع داشته باشند و بدانند اگر جنگ از سال ۵۹ تا ۶۷ طول کشید و الان که تمام شده است، برای این جانبازان و خانوادههایشان همچنان ادامه دارد.
این جانباز دهه شصتی یک دختر ۵ ساله به نام نازنین زهرا دارد. میگوید: دخترم نمیداند من کجا هستم، معمولا بعد از گذراندن دوره درمان ۲۰ روزه به خانه می روم ولی هیجانات جامعه باعث میشود تا دوباره برای درمان به این بیمارستان برگردم.
جانبازان اعصاب و روان در برابر سکوت شهر!
او ادامه میدهد: قبل از اینکه جانباز بشوم با این محیط آشنا نبودم ولی از وقتی که به اینجا آمدهام، به صراحت میتوانم بگویم که دردِ اصلی اینجاست، اینجا یک دنیای دیگر است از اینرو بنده فعلا پروندهای در بنیاد شهید و ایثارگران تشکیل ندادهام چراکه در نزد این عزیزان خود را نمیتوانم جانباز معرفی کنم.
فیروزی در پایان صحبتهایش از همسر خود تشکر کرده و میگوید: بعد از اینکه جانباز شدم، همسرم عاشقانه پایِ من ایستاد.
۲۰ دقیقهای از هواخوریشان باقیمانده است و میدانم نباید زیاد خستهاشان کنم.
یکی از آنها جلوتر آمده و میگوید: تو همان خبرنگاری هستی که چند سال پیش هم اینجا آمدی؟ ولی یادم هست که با من مصاحبه نکردی در حالیکه من کلی حرف برای گفتن داشتم.
حالمان خوب است، اما تو باور نکن
خودش را حاج بهرام بنینژاد، متولد سال ۱۳۴۸ معرفی میکند که ۱۸ سال در سپاه پاسداران خدمت کرده و سپس با درجه جانبازی بازنشسته شده است.
او میگوید: ششم مرداد سال ۶۶ و در عملیات کربلای هشت مجروح شدم، نگاه به بدن لرزانم نکنید، اگر الان هم بگویند که به وجود من نیاز است با جان و دل خواهم رفت.
حاج بهرام ادامه میدهد: ۳ فرزند و یک همسر فوقالعاده دارم که با همه کم و کاستیها با من ساخته.
نوبت به حسین حیدری میرسد که کنار درختی ایستاده و منتظر است تا برای مصاحبه بیاید.
نزدیکش میشوم و میگویم، در سایه بایستید، خدایی ناکرده آفتاب اذیتتان میکند. میخندد و میگوید: ۸ سال در دفاع مقدس زیر مستقیم آفتاب بودیم و چیزیمان نشد.
میگوید: ۲ بار در عملیاتهای والفجر ۴ و سردشت مجروح شده بودم ولی از رو نمیرفتم تا اینکه در عملیات کربلای ۵ دچار موج انفجار شدم.
قهرمانان خاموش دفاع مقدس
با دست چپ، دست راست لرزان خود را نگه میدارد و با طمانینه خاصی به حرفهایش ادامه میدهد: متولد سال ۱۳۳۹ هستم و خداوند ۴ فرزند بینظیر و یک همسر فداکار به من عطا کرده است.
از او میپرسم، اگر دوباره جنگی شود، باز هم رهسپار خواهید شد که میگوید: در دفاع مقدس نیز ما جنگ نرفتیم بلکه برای دفاع از کشور و ناموس و خاک رفتیم در حالیکه جنگ را صدام لعین شروع کرده بود.
وقت ناهار جانبازان بود و من هم در حین جمع کردن وسایلم بودم تا به اتفاق جانبازان به داخل سالن برویم که یکی از جانبازها خواست تا حرفهایش را گوش دهم و به شرط اینکه هیچ سانسوری در گفتههایش نباشد، آنها را بنویسم.
همت حسن زاده از شهرستان بناب آمده. خودش میگوید: از بدو تاسیس این بیمارستان میهمانشان هستم و سالی چند بار که هر بار بیش از ۲۰ روز طول میکشد در این بیمارستان هستم.
او میگوید: برادرِ چهار خواهر بودم و حساسیت زیادی روی من بود و به خاطر همین پدرم اجازه نمیداد تا به جنگ بروم ولی وقتی ۱۷ ساله بودم به عنوان نیروی داوطلب بسیجی به جبهه رفتم و در عملیاتهای والفجر مقدماتی یک، خیبر، بدر، کربلای ۴ و ۵، فاو، مرصاد به عنوان تک تیرانداز، مسوول دسته، مسوول پایگاه حضور داشتم و سه بار نیز مجروح شدم.
حاج همت از تبعیضی که در جامعه است، گلایه میکند و حرفهایی میزند که شنیدنش دردآور است.
میگوید: اختلاس، بیعدالتی، احتکار شایسته این جامعه نیست و در مقابل جانبازانی با حقوقهای بسیار کم در حال گذران زندگی هستند؛ اصلا کی باورش میشود که من ۷۰۰ هزار تومان حقوق میگیرم و با آن باید خرج زن و بچه، دارو و درمانم را هم بدهم.
او ادامه میدهد: تحمل شنیدن طعنهها و نگاههای سنگین جامعه سخت است زیرا مردم فکر میکنند که ما درآمد میلیونی داریم.
مردم نام موجی را کنار اسممان ذخیره نکنند
حسنزاده از برخی نگاهها به جانباران اعصاب و روان هم گلایه کرد و در این خصوص میگوید: ما هم انسان هستیم که روزی برای دفاع از این کشور رفتیم ولی متاسفانه خدا نخواست تا شهید شویم ولی امان از نگاههای بدی که به من و دوستانم میشود زیرا خیلی تلخ است وقتی شمارهات را ذخیره میکنند و در کنار اسمت یک صفت موجی را هم مینویسند.
صحبتهایمان که به اینجا میرسد پرستار به جانبازان میگوید که حالا وقت ناهار است، من هم پشت سر آنها حرکت کرده و وارد سالن غذاخوری میشوم؛ ناهارشان قیمه پلو است.
سجاده، عکس امام رحمتالله، قرآن کوچک و پیشانی بند تنها وسایل اتاق یک جانباز
به اتاقهایشان نگاه میکنم، هر اتاق یک قصه پُر درد برای خود دارد؛ سجادههای زیادی مزین با پیشانیبند، پلاک و قرآن کوچک وسط اتاقها پهن هستند.
قابهای کوچک عکس از دوران دفاع مقدس، اعضای خانواده و امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب در کنار تخت ها به چشم میخورد.
به سراغ پرستاران این بخش میروم؛ یوسف وارسته، مسوول بخش با ۲۵ سال سابقه خدمت، میگوید: صمیمیت زیادی بین پرستاران و جانبازان وجود دارد، با دیدن هر کدام از آنها به یاد دفاع مقدس میافتم، اینجا همان حال و هوای دفاع مقدس را دارد.
عشق جانبازان به پرستار بازنشسته
با آقای اشرف، سرپرستار بیمارستان اعصاب و روان فجر که همه جانبازان به او علاقه داشتند، گفتوگویی انجام میدهیم، او میگوید: ۱۵ سالی در اینجا فعالیت میکردم و وقت بازنشستگیم بود ولی جانبازان این بیمارستان با نامهنگاری و درخواستهای متعدد درخواست کردند تا من همچنان در کار خود باقی بمانم.
او ادامه میدهد: من عاشق تک به تک این جانبازان هستم و نمیتوانم از آنها جدا شوم زیرا ما اینجا یک خانواده هستیم.
آنطور که آقای اشرف تعریف میکند، نوشابه، آبگوشت و سیگار از جمله درخواستهای روزمره جانبازان است که از او میخواهند.
آقای اشرف ادامه میدهد: چند دفعهای پیش آمده است که جانبازی عصبی و به سمت ما حملهور شود، حتی چندین بار من و همکارانم طعم شیرین سیلی آنها را چشیدهایم ولی هیچکدام کوچکترین واکنشی نشان ندادهایم.
در پایان گزارش گفتوگویی کوچک با دکتر حسین فلاح، رئیس بیمارستان اعصاب و روان فجر تبریز انجام میدهم.
او میگوید: بیمارستان اعصاب و روان جانبازان فجر تبریز دارای ۳۵ تخت است که در حال توسعه آن تا ۱۱۰ تخت هستیم.
فلاح ادامه میدهد؛ اولویت اصلی بستری در این بیمارستان جانبازان هستند، البته خانواده ایثارگران، مدافعان حرم و حریم امنیت کشور هم بستری می شوند.
او میگوید: همه جانبازان در این بیمارستان دارای خانواده هستند و در ساعات ملاقات به دیدار عزیزانشان میآیند و فقط برخی از خانوادهها در استانهای دیگر ساکن هستند از اینرو دیدار مستمر ندارند.
همه جانبازان اعصاب و روان دارای خانواده هستند
فلاح اضافه میکند: ما یک جانباز اعصاب و روان مزمن به نام آقای بهرام حمدالهی داریم که یکی از رسانهها به اشتباه نوشته بود که او هیچ فامیلی ندارد و کادر بیمارستان خانواده او هستند در حالیکه او خواهر و برادر ساکن تهران دارد که هر چند یکبار به ملاقات برادرشان میآیند و حتی قرار است تا بهرام را با خود به تهران ببرند.
او یادآور میشود: جانبازان اعصاب و روان مظلومترین قشر جامعه هستند و با کوچکترین اتفاقات هم شاد میشوند از اینرو هر کسی که به ملاقات میآید نباید به آنها وعده توخالی بدهد زیرا این عزیزان واقعا چشم انتظار میمانند.
عکاس: وحید عبدی
انتهای پیام/۶۰۰۲۷/ر
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰